انار دلمه ای

متن مرتبط با « نعمت الله» در سایت انار دلمه ای نوشته شده است

  • خب دیگه صبح شدامروز بیش از حد کار کردم صد فریم نقاشی کشیدم و اونا رو به انیمیشن تبدیل کردم، به نظرم خیلی خوب شد یکشنبه میبرمش دانشگاهچه خوبه که امروز میمونم خونه البته امروز باید کارهای مهدکودک رو تحویل بدیم کاش میشد به عالمه بخوابم ، مخصوصا که گلوم درد میکنه چرت و پرت نوشتن کافیه نسی ، این مسخره بازی رو جمعش کن  بخوانید, ...ادامه مطلب

  • چهارده

  • برای یه آدم ۳۷ ساله خیلی بچگانه و رومانتیکه ولی هر بار با دیدن علامت آرزو خیلی جدی میگم: زنده شدن عموصادقعلامت آرزو به تو زمان میده که آرزو کنی... این عادت بچگیمه...وقتی زنده شدن عموصادق رو آرزو میکنم عمیقا می دونم برآورده میشه  بخوانید, ...ادامه مطلب

  • بیست و هشت

  • امروز عیدی نیما و نیلا رو دادم نیما رو گول زدم اول...جعبه هدیه رو طوری بسته بودم که کادوی اصلی زیرش پنهان بشهمتوجه نشد و از اونجایی که خیلی منتظر کادوی من مونده بود جا خورد وقتی دید توی جعبه هدیه ای که انتظارشو داشت نبود...بعد از چند دقیقه بهش گفتم که جعبه رو کامل پاره کنه و نیما جیغ میزد از شادی کلی داد زد من داشتم از ذوق میمردموقتی بازش کرد گفت من همیشه همینو میخواستمگفت شیرینی من تو رو اندازه همین لگو دوست دارم...نیلا و نیما به من میگن شیرینینیلا هم خوشحال شد وقتی جعبه اش رو باز کرد اما کادوی لادی خوشحالترش کردبه مامانش میگفت هنوز باورم نمیشه این کادو رو گرفتمبچه ها که خوشحال میشن من هزار تا جون به عمرم اضافه میشهنرگس دعوام میکنه...حق داره...من جایزه خریدن و به دل بچه ها راه رفتن رو خیلی کم کردم ولی باز هم کافی نیستسال نو مبارک نیلا و نیمای من بخوانید, ...ادامه مطلب

  • بیست و هفت

  • اصلا آمادگی حرف زدن ندارمبا هبچکسافتادم.دیروز.آشپزخونه.پیداکردن داروکوچولو رو امروز میبرمباید جداش کنم و خیلی سختهمیترسم خواب آور بهش بدمهمه چیز بدجور بهم ریختهدلم میخواد کتاب بخونم فقطعینکمو باید عوض کنمخواب آلودم خیلی خیلیاتفاقات خوبی در راههاومدم بگمداستان ما نیست...ما سهمی نداریم...باید آماده باشیم برای بچه هاهمه چیز برای بچه هاست بخوانید, ...ادامه مطلب

  • بیست و شش

  • دانشجوهاتو دارن میکشنتو رو به اسم هنرمند آستان قدس میشناسنباورم نمیشهباور نمیکنمصبر کردمباورم نشدهیچوقت انقدر ناامید نبودماینجا کنار این آسانسور که هم بالا میره هم پایین ازت میخوام ناامیدمون نکنیبرای همیشه توی تاریکی گم نشیوجود روشنت رو از دست ندیسکوت این بار معنای بدی دارههمیشه کنار بچه ها بودی...الان هم بمونیکبارررررررر نشون بده که نمیترررررررررررررسیییییی بخوانید, ...ادامه مطلب

  • بیست و یک

  • چند روز پیش باز خواب شنیداری دیدم :))همیشه وقتی در خواب موسیقی می شنوم نمی دونم خواننده اش کیه و یا به چه زبونیه... موسیقیهای خوابهام ناشناس هستن اما این بار محسن نامجو بود که می خوند... چه آهنگ کوبنده و قشنگی بود... وقتی می خوند قلبم تند تند تند میزد...بعد کمی هوشیار شدم و متوجه شدم موسیقی ای که شنیدم رو ذهنم ساخته بدون اینکه چشمهامو باز کنم دفتر و مدادمو که کنار تختمه برداشتم و شعرشو نوشتم... بعد که خیالم راحت شد شعرشو دارم گوشیمو برداشتم و صدامو ضبط کردم و خوندمشاین دومین بار بود که محسن نامجو می شنیدم...دفعه اول رو اصلا یادم نیستخوشحالم که این یکی رو نوشتم و نجات دادم و به دنیای خودم آوردم.اما به من بگو چطور ذهن میتونه آهنگ بسازه و صدای خواننده خاصی رو جعل کنه که برای تو آهنگی که تو ساختی رو بخونه؟این آهنگ که در دنیای واقعی وجود نداره و در خواب من ساخته شده...چطور انقدر دقیق بود؟ انقدر زیبا بود و هیجان انگیز؟ موسیقی ساده ای نداشتسه ریتم مختلف داشتالبته من تمام قسمتهاشو نتونستم به یاد بیارم و بنویسماگه موسیقی ای که در زندگیت نشنیدی و کسی نساخته و خونده نشده رو در خواب بشنوی عجیب نیست؟فوق العاده استاین اولین موسیقی ایه که تونستم از خوابهام در بیارم و یادم بمونه... قبلی ها که بیشتر بی کلام بود و من واقعا نمی دونم موسیقی رو چطور از خوابم به بیداریم منتقل کنم...این موسیقی محسن نامجو هم خیلی حس و حال خودشو داشتکاش شما هم می شنیدین اون آهنگو بخوانید, ...ادامه مطلب

  • هفده

  • امروز لوترک رو دیدم... یکی دو ساعت پیش...صبح...گفتم چرا لوترک رو فراموش کرده بودم...بعد سرچ کردم بی دلیل... وجود داشت... مدل مو قرمز برای ر هم بودو ک که الان متوجه شدمبه چی اشاره میکرد؟شاید اصلا اینها نباشهشاید هم همه اینهاستلوترک اما اولین نقاشیه که دوستش داشتم چرا فراموشش کرده بودم؟کاش میشد واضح بنویسم که بعدا بخونم عادت توی دفتر نوشتن رو دیگه ندارمهمین که منو اینطور خطاب کرد شوق زیادی به دلم میاره ولی در مورد امضا دیگه مطمئن نیستممیترسم برداشت اشتباه بشه ازش و همه چیز اونوقت مسخره میشهاگز لازم باشه امضا میکنم بخوانید, ...ادامه مطلب

  • هجده

  • چقدر متفاوتم با دیروزتقریبا هر روز قبل از خوابیدن انگار که چیزی رو کشف کرده باشم هیجان زده میشم و این هیجان رو بعد چند ساعت از دست میدمدیروز اما متفاوت بود...تاثیر و هیجانش هنوز هست...خیالاتی...مالیخولیایی یا هرچیزی که باشم مهم نیستباید عمیقتر و خیال انگیزتر بفهممش... باید داستان این خیال رو بفهممنقاشی کشیدن نتیجه این ماجراست نسی نباید به خاطر نقاشی کشیدن ماجرا بسازی میفهمی چی میگم؟ درست میگی و میفهمم و اصلا فرض کن نقاشی تموم شده و رفته گورشو گم کرده خب؟؟؟ بعد فکر میکنی من میتونم وارد این ماجرا نشم و این خیال هیجان انگیز رو تجربه نکنم؟ میبینی؟ تفاوتی نداره که اول خیال باشه یا اول نقاشی دایره وار به دنبال هم‌میانلوترک میتونست لذت بصری باقی بمونه...اما ازش داستان خودتو ساختیمی دونی نسی هرچی بیشتر میگذره بیشتر میفهمم که دیگه هرگز نمیتونی با کسی غیر خودت حرفاتو بگیناراحتت میکنه؟آره خیلیچرا؟ چون از اکتشافات بزرگم دچار شعف میشم و کاشفی هستم که بعد از به نتیجه رسیدن کشفشو دفن میکنه. خب معلومه که دلم میخواد به همه نشونش بدمبعد با نقاشی به جون آدما کرم میریزیاز این به بعد آرهیه کسانی هستن که انتظار داری برای شنیدنت وقت بذارن. مخصوصا که تو تمام وقتتو به شنیدن حرف اونا اختصاص دادی و خیلی نزدیکن... در عین حال که تو پر حرف نیستی که تحملت سخت باشه... اما اونا نمیشنوننه گله نکن. ترحم طلبی بسه لطفا نرو توی فضاهای قدیمیت نسییعنی‌به تو هم نمیشه گفت؟ خیلی بده این که تو هم نشنویبه من کشفهاتو بگو. درباره آدمها نگو...من از آدمها بیزارم...حرف زدن با دیگران برای تو عمل مهمی نیست...سعی کن فراموشش کنی...تو میترسی هنوز؟خیلی کم بخوانید, ...ادامه مطلب

  • نوزده

  • امروز شبیه آدمیزاد بودمبرای نیلا کیک درست کردمکیک خوبی شدالبته که خیلی هم آدمیزادی نبود... ساعت دو شب شروع کردم به کیک درست کردن و تزیین کردنشگفته نق نقی باشه و چند لایه شکلاتی :))الان ۸.۲۲ دقیقه است و تازه میخوام بخوابم احتمالا تا ۳ میخوابم و گیج بیدار میشم دقت کردی نسی جدیدا فقط درباره خواب داری مینویسی؟ بخوانید, ...ادامه مطلب

  • سیزده

  • شاید بیشتر از دوماهه که دارم تلاش می کنم برای تکنیک جدیدموفق نشدمرهاش نمی کنم. می دونم خیلی خوبه...ریسک هم داره و شاید خیلی عاقلانه نباشهاما نتیجه اش فوق العاده استدارم یاد می گیرم... تازه دارم یاد می گیرم نقاشی روچه مسیر خوبی... همیشه همینجا قدم خواهم زد بخوانید, ...ادامه مطلب

  • یازده

  • ببین این نوشتن چقدر به درد بخورهالان کتاب کافکا در کرانه رو شروع کردمبا دیدن اولین تیتر در فصل اول خیلی خیلی متعجب شدم...نوشته بود: پسری به نام کلاغمن یادم بود که داستانی به همین نام توی دفترم نوشته بودم... پسری به نام کلاغ خیلی اسم و عنوان متعارفی نیست که در مغز من و موراکامی اومده باشه :))دقیقا به همین شکل: پسری به نام کلاغپریدم و دفترم رو آوردم... نوشتم ۸ مهر ۹۱ خواب مردی رو دیدم که اسم پسرش کلاغ بود...از اونجایی که من تمام چیزهای ساده و پیچیده و شگفتیهای شاید از نظر شما خنده دار رو اینجا مینویسم باید بگم که بعد از این واقعه به نتایج عجیبتری رسیدم که الان عرض میکنم :))یادمه اون سال با استاد صاد کلاس داشتیم. اون به شدت درگیر موراکامی بود و چند باری هم شنیدم که درباره کافکا در کرانه حرف میزد...از اونجایی که این ماجرا رو با افراد دیگه ای هم‌تجربه کردم به یک نتیجه غیر دقیق و شاید مسخره رسیدم اونم اینکه امواج مغزی یا همون افکار استاد صاد روی مغز من اثر گذاشته بوده در اون سال دقت بفرمایید که ایشون از پسری به نام کلاغ حرفی نزده بود و من این عنوان عجیب رو بعد از ۱۰ سال همین چند دقیقه پیش در کتاب خوندمبه هر حال اگر از تحلیلهای کودکانه من خوشتون نمیاد لااقل تشویقم کنید که ترکیبی همانند استاد موراکامی آفریده بودم :))درمورد دیوانگیهای دیگه ام بعدا با شما صحبت میکنم بخوانید, ...ادامه مطلب

  • دوازده

  • امشب فهمیدم خودکشی کردهو از فکر اینکه آیا من می تونستم کمکش کنم دیوونه شدماما مگه من چه کاری می تونستم بکنم؟وقتی یک نفر خودشو میکشه از فکراینکه آگاهانه مرگ رو انتخاب کرده آرامش پیدا می کنم.چطور می تونستم به این دنیا امیدوارش کنم تا بمونه؟پذیرفتن مرگت خیلی دردناک بود عموخیلی احمقانه است ولی دو روز اول فقط به این فکر می کردم که چطور میشه برگردوندش؟ چطور میشه دوباره باهاش حرف زد؟ یا به کجا پیغام بفرستم که بخونهبعد یکدفعه می فهمیدم که تموم تموم شدهنمی دونم چطور آدمی بودی عمو یا چطور پدر یا همسری؟خودخواه بودی؟ بداخلاق بودی؟ مهربون بودی؟آخه من خیلی کم دیدمت... ولی در تمام زندگیم دوستت داشتم  بخوانید, ...ادامه مطلب

  • هفت

  • امروز متوجه شدم که پوچی ای که دچارش بودم رو چند ساله ندارم.دلیلش قطعا به علاقه ام به فیزیک برمی گرده.فیزیک برای من کارکرد علمی نداره فقط به ذهنم و به تخیلاتم وسعت داده.شادم می کنه.فکر نمی کنم بتونم به مسائل جدی و علمی فیزیک یا نجوم یا کیهان ذره ای دسترسی پیدا کنم. شاید عجیب باشه اما فهمیدن این مسائل علمی رو بیهوده هم می دونم.من که دانشمند نیستم من نقاشم بخوانید, ...ادامه مطلب

  • هشت

  • در خواب یک دختر دستفروش بودم که با گاری از کارگر شمالی به سمت میدون انقلاب میومدم.یک پسر جوان و کثیف و معتاد با موتور نزدیکم میشد و تهدید میکرد که دیگه حق ندارم به فلان خیابون برمدستهام سیاه و کثیف بود.کوچک بودم. گاری فلزی بود.کفشهام چرمی و براق و نو بود و ساق بلندبه پسر معتاد رازی رو گفتم که نمی دونم چی بود.خم شد و کفشهامو بوسید بخوانید, ...ادامه مطلب

  • نه

  • روز خوبی بود با اینکه حال خوبی نداشتمکتابهای صوتی خوب هستند...اما نه به اندازه کتابهای نوشتاری... ولی برای من که خوندن رمان رو دوست ندارم خوبه که بشنوم...گاهی در حال نقاشی می شنوم. البته اگر نقاشی در مرحله اجرای نهایی باشه و نیاز به فکر نداشته باشه بخوانید, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها